سلام من يك خاطره از بچگي خودم آوردم: فرداي تولد دو سالگيم بود كه با مامان بابا رفتيم پارك.خاله مليحه ام (مامان علي و پرنيان.البته اون موقع مجرد بود و تازه اومده بود تهران تزريقات مي خوند) هم اومده بود باهامون. رسيديم پارك. من سوار پيتكو پيتكو شدم.(از اين اسب هايي كه عقب جلو مي شن)كل اون روز رو پيتكو پيتكو سوار شده بودم و فقط ده دقيقه تاب سوار شدم. اولش هم يه 2-3 دقيقه اي الاكنلگ سوار شدم. شب شد و ما تو راه برگشت بوديم.آقا من هرچي مي ديدم مي گفتم مي خوام مامان بابا مامانم گفتن :«بزار واسه تولدش بخريم آره آره.» با اينكه يه روز از تولدم گذشته بود برام مي خريدن. ديگه هم پولي نموند كه چيز ميز براي شام بخريم .به زور يه بانك پي...